۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

پاییز همدلی

پاییز شمرده شمرده نفس می کشد، همه دم از آخر پاییز میزنند، آخری که باید در آن جوجه ها را شمرد...!
آیا تابحال شمرده ای؟
برای اینکه لحظه ی پاییزانه باشیم و با پاییز هم نوا و هم نفس باشیم، بگذار از جایی دیگری شروع کنیم؛ اول از همه تعداد دل هایی را که به دست آوردی، بشمار!  و بعد تعداد لبخند هایی که بر لب مردمان نشاندی بشمار!  و سپس تعداد اشک هایی که بخاطر همدلی از سر شوق و غم ریختی، دانه دانه بشمار!
و سر انجام تعداد دستهای نیازمندانی را که گرفتی و دوستانه فشردی و تعداد قدمهایی که در کار خیر برداشتی و همه اینها را که بشماری، تعداد لبخندهای " آن یگانه " بدست می آید.
وآنگاه تمام جوجه هایت شمرده شد ...



۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

رویا به آخر...

اکنون خواب رمیده است

و رویا به آخر رسیده است

و سحرگاه، دامن بر  کشیده است

و اینک ماییم و روشنای نیمروزی.

که خمار خواب از تن بدر آمده است

و آفتاب به کمرگاه روز

   ... یاران هنگام بدرود است.


۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

شب بی هراس

زیبا ما را اسیر خویش می سازد  اما زیباتر ما را حتی از خودش هم آزاد می كند. چقدر دلم می سوزد به حال كسی كه پشتش را به خورشید می كند و فقط سایه خودش را بر زمین می بیند. شب آرام گرفت و در لباس آرامش، رویاها پنهان می شوند. و قرص ماه كه جاسوسانی دارد كه همواره مراقب و در كمین روزهایند،خبرچینی می كرد. ای دختر مزرعه پیش آی تا باهم درخت انگور عاشقان را ببینیم شاید با باده آن، سوز عطش عشق را فرو نشانیم. ای دوشیزه من مهراس كه ستارگان خبرها را پنهان می سازند و رسوا نمی كنند و غبار شب .... نترس كه عروس جن در دخمه افسون شده اش از سرمستی به خواب عمیق فرو رفته و از چشمان سیاه پوشیده مانده. و پادشاه جن اگر بگذرد با شتاب می رود چرا كه عاشق است. اونیز چون من عاشق است پس چگونه آنچه را كه باعث بیماریش شده را آشكار سازد...!


۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

جریان زندگی در من


دیروز خیال کردم همچون ذره ای لرزان و سر گردان در چرخ گردون زندگانی می چرخم و موج می زنم. و امروز به خوبی می

دانم که من همان چرخ گردونم و تمام زندگی به صورت ذراتی با نظم در من می جنبد.آنان در بیداری می گویند: تو و جهانی که در

آن بسر می بری چیزی جز دانه ای ماسه بر ساحل لایتناهی در دریای بی کران هستی نخواهی بود.

در رویایم به آنان گفتم: من دریای لایتناهی ام و تمام جهان چیزی جز دانه هایی از شن بر ساحل من نیست...!

۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

دفترچه



باز کن پنجره را...



« بازکن پنجره را »
و بکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
و ببین پر زدن بلبل را
که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار
وببین مرغک آزردۀ عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گلهای بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نَوَزد بر بدن سبز درخت
یا که شلّاق خزان
نکند غنچۀ گل را پرپر




«بازکن پنجره را»
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریۀ خسته ز بیداد زمستان و خزان
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه وگل پهن شده ست
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامۀ سبز به تن کرده، تنش گرم شده ست
پولک زرد و سپید
دست خیّاط طبیعت
به روی جامۀ سر سبز درخت
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکراو
تورخوش رنگ عروس
که لطیف است به مانند حریر

جنگل جان مرا...








گاه می اندیشم

خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر ِ مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را ،


بی قید  
 




و تکان دادن ِ دستت که ،

 ــ مهم نیست زیاد ــ
افسوس !
و تکان دادن ِ سر را که ،

عجیب ! عاقبت مُرد ؟

کاشکی می دیدم !

من به خود می گویم :

« چه کسی باور کرد جنگل جان مرا، آتش عشق تو خاکستر کرد؟ »